علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینما» ثبت شده است

در مدت معلوم ، وقاحت ، وقاحت ، وقاحت!

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ب.ظ

سینمای عامه پسند ، فیلم فارسی یا هرچه اسمش را بگذاریم سابقه ای حدودا ۷۵ ساله در ایران دارد، اولین فیلم فارسی که ساخته اردشیرِ ایرانیِ هندی است با نام دختر لر به داستانی عامیانه و مردم پسند می پردازد که دختری مورد راهزنی قرار می گیرد و به رقاصی گرفته می شود و یکی عاشقش و باقی داستان. این روند تا دهه های ۴۰ و ۵۰ با ساخت آثاری مثل "گنج قارون" ادامه پیدا کرد و در این دهه ها به اوج خود رسید ، تا این که ظهور سینمای اجتماعی با فیلم های شاخصی مانند گاو و قیصر ، سلطه ی فیلم فارسی و فیلم های "گنج قارونی" را به مخاطره کشاند.

اما باید بدانیم ، سینمای عامه پسند و فیلم فارسی ، استقلال و حیات خود را تا انقلاب اسلامی کماکان ادامه داد و به واقع سینمای اجتماعیِ جشنواره پسندِ ایران نیز نتوانست در عمل ، جریان سینما ی ایران را عوض و طیف مقابل را از صحنه خارج کند، شاید به این دلیل که طرفداران فیلم فارسی بسیار بر این اعتقاد داشتند که "موسی به دین خود عیسی به دین خود!" ، معتقد بودند سینمای اجتماعی که دغدغه اش داستان پردازی و همراه کردن مخاطب در پیچ و خم داستان هایی نقادانه نسبت به اجتماع است به ما که هدفمان "عشق و حالِ" مخاطب است و صرفا سرگرم کردنش کاری ندارد.

اما با انقلاب ، که منجر به حذف آن دسته فیلم از سینمای جاری کشور شد ، هنوز هم بودند فیلم هایی که داستان هایی عاشقانه در همان بستر های قدیمی روایت می کردند و بدون ادعا با آن تیزرهای بانمک عشقی شان ، با تمِ اصلی خیانت بینندگان را پای گیشه می کشاندند.


مشکلِ " در مدت معلوم" ساده است. کارگردان همان فیلم فارسی سازی است که فضا را محیا برای گفتن حرف هایی دیده که می تواند جذاب باشد (که البته نیست!)  و فیلمی چند برابر مبتذل تر از ممل آمریکایی ، گنج قارون و سایر اسلافش ساخته است.

فیلم با این که جواد عزتی را که جوانکی دیپلمه ی خل وضع است که ادعا می کند راه حلی برای بی بند و باری های اجتماع دارد (که همان صیغه است) ، مسخره می کند ، ولی خود فیلم نیز همان جواد عزتی است وقیح تر که به خود حق می دهد به راحتی به نیمی از جامعه توهین کند ، (جوانک سیبیلوی ظاهرا مدرن که جلوی ویترین لباس فروشی زنانه ، با اشتیاق فراوان مانکن را دید می زند ...)

آنچه باید برایش حسرت خورد ، بی معنایی این فیلم نیست. کما این که بسیار بوده اند فیلم های بی ادعایی که از اول با ما رو راست بوده اند که در فیلم ما "حرف حسابی" ای پیدا نمی شود و بی خود راه را اشتباهی نروید ، آنچه باید برایش حسرت خورد فیلمِ مبتذلٍ پر مدعایی است که وقیحانه ادعا می کند پیغمبر زمانه و سخنگوی نسل جوانی است که از زور فشارِ شهوت روبروی ویترین مغازه لباس زنانه می ایستد و آب دهانش فرو می ریزد. 

باید تبریک گفت به آقای وحید امیرخانی که با شجاعت و جسارت مثال زدنی رو به روی مخاطب می ایستد و این چنان بی پروا به او بد و بیراه میگوید.

دست مریزاد!

یادداشتی بر فیلم "مزار شریف"

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

مزار شریف فیلمی از عبدالحسین برزیده محصول ۱۳۹۳ است که به حادثه ی کشتار خبرنگار و دیپلمات های ایرانی کنسولگری ایران در مزار شریف به دست نیروهای طالبان می پردازد. فیلم درباره ی یکی از دیپلمات های ایرانی است که از این کشتار جان سالم به در می برد و با کمک دوستانی از افغانستان خود را به مرز می رساند و با داستان هایی که فیلم روایت می کند به ایران می گریزد.

فیلم بر پایه ی روایت های شاهسوند ، دیپلمات ایرانی شاغل در کنسولگری ایران استوار است و به صورت فلاش بک، از وقتی آغاز می شود که مسعود رایگان (نماینده شورای عالی امنیت ملی) برای بازجویی از او و کسب اطلاع به نقطه صفر مرزی می آید و همزمان نیروهای نظامی ایرانی خود را برای حمله به افغانستان آماده می کنند. شاهسوند (حسین یاری) از آنچه پیش آمده می گوید و این که نظر راهبردی اش این است که ایران نباید به افغانستان حمله کند...

فیلم یک شعار دارد که از زبان مهتاب کرامتی (زنی که شاهسوندی را از مخمصه نجات می دهد و او را به مرز می رساند) عنوان می شود : "هیچ جنگی به سود هیچ مردمی نیست" که البته شعار بی ربطی است! برای این که بفهمیم چرا فیلمساز حس کرده این جمله می تواند شاه بیت فیلمش باشد باید نگاه او به اصل واقعه را بررسی کرد.

برزیده ، طالبان را برابر با دولت اصلی افغانستان می داند، فقط جایی در بین ناله های نیایش گونه ی مهتاب کرامتی که می گوید خدایا مهربانی را به این مردمان بازگردان اشاره می کند که اینان مزدوران آمریکا و انگلیس اند که البته آنقدر نچسب و بی ربط به سایر ناله های زن داستان است که تاثیرگذاری خاصی ندارد. برزیده جایی در اوج داستان ، گل حرفش را بیان می کند ، این که طالبان افغان ، دیپلمات های ایرانی را نکشته اند و این کار سپاه صحابه پاکستان است و این اقدام جهت منحرف کردن ایران برای حمله به افغانستان است و...

البته که مشخص است ، این حمله به دست سپاه صحابه ی پاکستان صورت گرفته است ، اما باید دید فیلمساز چه هدفی را از تطهیر طالبان و بیان این که این کار به دست طالبان نبوده و بنابراین نباید مورد حمله و پیگرد از سوی ایران قرار گیرند دنبال می کرده است؟ مگر نه این که طالبان ، سپاه صحابه و ارتش پاکستان دست در دست هم در سال های گذشته افغانستان را تصاحب کرده بودند؟

فیلم سوال هایی مطرح می کند که بی جواب می ماند یا حتی سرنخی هم به ما نمی دهد ، این که چرا پاکستان می خواست ایران را گول بزند و دچار جنگی با طالبان نماید؟ یا این که آن زن که شاهسوند را از آن مخمصه نجات داد از کجا از آرایش نظامی ایران این چنین باخبر بود که با تمام وجود شاهسوند را به مقابله با جنگ احتمالی فرا می خواند؟ 

به هر صورت ذات پرداختن به این موضوعات ، تاریخ معاصر ایران، بسیار ارزشمند است و آنچه ضروری به نظر می رسد پرداختن به ساخت این چنین فیلم هایی و حمایت از ساختشان است ، کما این که در سینمای جهان هم توجّه ویژه ای به این موضوع می شود.

یادداشتی بر فیلم"بی خوابی"

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ب.ظ

بی خوابی درباره ی کارگاهی اهل کالیفرنیا به همراه همکارش است که برای یاری رساندن به یک پرونده ی مرموز جنایی به آلاسکا می روند. پرونده درباره ی قتل دختر نوجوانی است که با ضرب و شتم کشته شده است و جسدش به دقت پاک سازی شده است تا مدرک جرم اندکی برای کارآگاه ها باقی بماند. کارآگاه دورمر(آل پاچینو) که به حل کردن سریع پرونده های دشوار شهره است مسئول رسیدگی به این پرونده می شود.

در جریان تحقیقات و هنگامی که دورمر و همکاران بسیار به دستگیری قاتل نزدیک شده بودند قاتل می گریزد و در تعقیب و گریز و مهِ شدیدِ آلاسکا ، دورمر به همکار خود شلیک می کند و او در دم می میمرد. دورمر که در سال های فعالیتش اعتبار زیادی کسب کرده است و همچنین بازرس های پلیس به شدت دنبال کشف نقطه ای منفی در کارنامه ی او هستند تصمیم می گیرد که علت مرگ همکارش را شلیکِ متهم جلوه دهد.

در ادامه ی فیلم دورمر قاتل را شناسایی می کند ولی قاتل که متوجه شده است دورمر همکارش را کشته و به شدت از افشای آن پرهیز می کند او را تهدید می کند و با اون توافق می کند که هیچ کدام دیگری را لو ندهدند و در عوض دوست پسر دختر کشته شده را قاتل جلوه دهند... فیلم با این خط جلو می رود و در انتهای داستان دورمر و قاتل یکدیگر را می کشند و همه چیز مشخص می شود.

بی خوابی چهارمین اثر کریستوفر نولان است که در ژانر جنایی ساخته شده است و باز تولید فیلمی به همین نام محصول ۱۹۹۷ است. مشابه آنچه در فالویینگ یا ممنتو دیده بودیم نولان سرنخی از سوژه ی اصلی یا دغدغه ی جاری فیلم را در جای جای اثر باقی گذاشته است. الیافی که به خون آغشته می شوند و سرخ و سرخ می شوند...

فیلم ،نور خورشیدِ آلاسکا را به عنوان سایه ی شوم گناه و عذاب بر سر دورمر نشان می دهد، او که اشتباهی بی سابقه در عمر کاری اش انجام می دهد تا زمان مرگش از آن آسوده نمی شود. انتخاب آل پاچینو به عنوان بازیگر نقش دورمر از نکات برجسته فیلم است. آل پاچینو توانسته بازی کم نقص و مثل همیشه با تسلط را ارائه دهد.

فیلمی جنایی و معماگونه از کریستوفر نولان که اثر شاخص و خوبی است.


یادداشتی بر "تقدیم به رم با عشق"

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۲۱ ب.ظ

فیلم درباره ی رم است. آنچنان که از اسم فیلم پیداست  ادای دینی است به شهر باستانی و افسانه ای رم که میعادگاه عشاق  است. اما آنچه در این شهر روایت می شود داستان هایی موازی با یکدیگر است درباره ی جوانانی عاشق پیشه از آمریکا و ایتالیا که به خاطر این شهر افسانه ای با هم آشنا می شوند و درگیر مسائل خاصی مانند عشق دوم و خیانت و... می گردند.

داستان اصلی فیلم که خود آلن هم جزیی از آن است ؛ ماجرای دختری آمریکایی است که برای گذراندن تعطیلات به رم سفر می کند و آنجا با پسری ایتالیایی آشنا می شود و مقدمات نامزدی و ازدواج این دو مهیا می شود و پدر و مادر دختر از آمریکا به رم می آیند و در این میان ماجراهایی از برخورد دو خانواده پیش می آید و آخر هم با پایانی خوش به اتمام می رسد.

فیلم به طرز عجیبی مشکل فیلم نامه دارد. وودی آلن که به واسطه ی کارهای منحصر به فردش شهره است این بار نتوانسته فیلم نامه ای باورپذیر و منطقی ارائه دهد؛ صرفا حرف هایی است پراکنده درباره ی شهری که دوست داشته است درباره ی آن حرفی بزند. آنچه از نام فیلم به ذهن می رسد داستانی است عاشقانه اما در واقع ملقمه ای است از خیانت، دروغ و دیالوگ هایی برای جذاب کردن این داستان نچسب.

تاکید فیلم ساز بر نشان دادن جنبه های فرهنگ دوست داشتنی ایتالیا مانند معماری منحصربفرد ، اپرا و غذاهای ایتالیایی و دوست داشتنی بودن رم به حدی زیاد است که از پرداختن درست به شخصیت های داستان سر باز می زند. نمونه اش شخصیت الک بالداوین است که با آن پرستیژ همیشگی اش نقش یک معمار معروف را بازی می کند. آیا او خیالی است از میانسالی های ایزنبرگ؟ نمی دانم ؛ البته این ندانستن کمکی به جذابیت و ایجاد کشمکش میان داستان و مخاطب نکرده است.

استفاده از روبرتو بنینی در نقش فردی عادی از طبقه ی متوسط و بهره بردن از شیرینی ذاتی او خود دلیلی بر تاکید کارگردان بر جنبه های کمدی اثر باشد ولی این بخش نیز نتوانتسه است موفقیت چندانی داشته باشد. نمی دانم صحنه های مربوط به اجرای اپرا زیر دوش حمام باید باعث خنده شود یا نه ولی آن چه به نظر می رسد برنامه ی چندانی برای خنداندن مخاطب وجود ندارد.

اما ۲ نکته ی مثبت فیلم را می توان لوکیشن دوست داشتنی و روایت زیبای آلن از شهر رم دانست و هم چنین موسیقی متن خوب این فیلم که کاملا با لوکیشن و هدف فیلم همراه است و کمک شایانی به القای حس صحنه های گوناگون می کند.

یادداشتی بر " آگوست در بخش اوسیج"

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

فیلم درباره ی زوجی کهنسال است، آن ها که سال هاست با هم زندگی کرده اند به لحظات آخر زندگی مشترکشان نزدیک می شوند، پیرمرد در حال استخدام پرستاری است و زندگی شان را برای او توضیح می دهد، همسر او مبتلا به سرطان دهان است و خرده گیر و معتاد به داروهای اعصاب. چندی بعد پیرمرد غیبش می زند، دخترانش و خواهرِِ پیرزن برای دل داری دادن و قوت قلب بودن پیش او می آیند که خبر می رسد پیرمرد خود کشی کرده است.

داستان درباره ی بازگشت دختران و دوباره جمع شدن این خانواده است، آن هم در بخش اوسیج ایالت اکلاهاما ، منطقه ای خلوت و غیر قابل تحمل برای دختران. در این مدت عقده های چندساله باز می شوند و از رازهای مگوی این چند سالِ خانواده صحبت به میان می آید. آخر سر این مشکلات حل نشده باقی می ماند و همه می روند و این بار پیرزن تنها می ماند و پرستارٍ سرخ پوستش.

فیلم از نظر بازی فوق العاده است، در راس بازیگران این فیلم مطابق معمول مریل استریپ عالی ظاهر شده است. او نقش پیرزنی مریض و معتاد به داروهای اعصاب را به خوبی در آورده است. تسلط او به کلام و لحن به او اجازه داده است احساسات مربوط به شخصیتش را به خوبی اجرا کند ؛ همچنین بازی جولیا رابرتس در نقش باربارا ( دختر بزگتر خانواده ) هم به شدت تحسین آمیز است. او نیز زنی مقتدر است که در کشمکش های زندگی شخصی اش به بن بست رسیده است و دوست دارد با احیای مادر و خانواده اش بار مسئولیت مدیریت خانواده را با موفقیت به دوش بکشد.

فیلم خود بیانگر خانواده های متزلزل آمریکا و شکاف نسل هاست. خانواده های سنتی که به منطقه ای کم جمعیت و غیر جذاب متعهد بوده اند و فرزندان آن ها که سرخورده از سال های کودکی و نوجوانی شان از این منطقه رفته اند و خود تشکیل خانواده داده اند و حالا با نسل بعدی شان در کشمکش هستند. فیلم پر از خیانت، دروغ و پیچیدگی های ناشی از بی صداقتی است که پس از سال ها و به دنبال پدر خانواده مطرح می شوند.

اما نقاط ضعف فیلم را شاید بتوان عدم پرداخت درست شخصیت های جانبی دانست. لحظاتی از فیلم به هر یک از افراد حاضر می پردازد و بعد آن شخصیت رها می شود و فیلم دیگر کاری با او ندارد. چارلز کوچولو کجا زندگی می کند، شغلش چیست ، چرا انقدر مهجور است؟ هنرمند است؟ شعر می گوید و می نوازد... خواهر کوچک تر چگونه زنی است؟ ولنگار است؟ اهل عیش است؟ چطور این قدر مهربان است؟ چرا او رفته است؟ و... سوال هایی است که فیلم سر نخی از پاسخ آنها به هما نمی دهد،

به طور کلی آگوست در بخش اوسیج؛ فیلمی است در جایی به دور از زرق و برق های شهر های مدرن ایالات متحده و روایت گر ۳ نسل و برخوردشان با یکدیگر و فضای پیرامونی شان.


یادداشتی بر "دورانِ عاشقی"

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ب.ظ

دورانِ عاشقیِ علیرضا رئیسیان درامی است اجتماعی که بر تمِ چند ساله ی سینمای ایران یعنی خیانت برپا شده است، دوران عاشقی سعی کرده است دید متفاوتی داشته باشد ولی نه تنها در این راه موفق نبوده بلکه به مانندِ گذشتگان خویش تصویری نا دقیق ، شعارگونه وبی مغز از مسئله ی خیانت ارائه می دهد.

فیلم با خانه ی لیلا حاتمی آغاز می شود، گفت و گوی زنی به نام زندی که می گوید رابطه اش با شوهرش فقط یک بچه کم دارد و آرام آرام متوجه می شویم بحثِ زنی صیغه ای است که شوهرِ زن اختیار کرده و حالا بچه دار شده و بیتا(لیلا حاتمی) وکالتش را بر عهده دارد تا حق و حقوقش را از مرد گویا پولدار و صاحب نفوذ بگیرد.

داستان تا حدی با همین مردِ پولدار و زنِ صیغه ای اش که قرار است حق و حقوقش را بگیرد ادامه پیدا می کند و در این بین گریزی هم به مسائل به شدت بی ربط می زند، از ازدواج های الکی و بر پایه ی "فان" گرفته تا تغییر جنسیت... به نظر می رسد حرف هایی در گلوی فیلمساز در حوزه ی مسائل جنسیت، ازدواج ، زناشویی و ... گیر کرده که دوست داشته همه اش را در فیلم بیان کند که حاصل ، چندین و چند سکانس بی ربط به موضوعِ اصلی فیلم است.

مسئله ای که به شدت آزار دهنده است، بازی های تکراری بازیگران است، گویی استفاده کردن از شخصیت های از قبل ساخته شده تبدیل به عادتی برای فیلم سازان ما شده است، بیتا(لیلا حاتمی) همان سیمینِ جدایی است؛ فرهاد اصلانی آنچنان در فیلم هایی مثل زندگی خصوصی" تو دل برو و دلنشین بازی کرده که کسی خیلی هوس نمی کند چیز دیگری از او بخواهد. ظاهر او که در این فیلم پولداری تازه به دوران رسیده است که درآمد اصلی اش بازی با ارز و کارهای گوناگون دیگری است در مقابلِ خواهرش قرار می گیرد که هنرمندی اندیشمند است که معلوم نیست اینان از چه زمانی از هم این چنین جدا افتاده اند، دلیل تفاوتشان چیست و... ؛ همچنین موضوعی حل نشده برای 20 سال پیش هم میان این 2 وجود دارد که مشخص نیست درباره ی چیست، درباره ی شوهرِ سابق خواهر است یا موضوعی است مالی و یا... ؛پاسخ ندادن به پرسش هایی که واقعا می تواند جواب های مختلفی داشته باشد نیز از هنر های تازه ابداع شده در سینمای ایران است.

پرداختن به تناقض های عرفی، دینی و قانونیِ ناشی از پدیده هایی مثل خیانت، ازدواج موقت، چند همسری و... بسیار پسندیده و لازم است، ولی ورود به این حوزه ها بسیار سخت و مسئولیت آور است، چون روایت های نادقیقی مثل این فیلم می تواند ارتباط خویش با مخاطب را تا حدود زیادی لکه دار کند.


یادداشتی بر فیلم فردا

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ

فیلمِ فردا نخستین تجربه مهدی پاکدل و ایمان افشاریان در قامتِ کارگردان سینماست. فیلمی که در گروه هنر و تجربه اکران می شود و به لطفِ تبلیغات و دعوتِ مهدی پاکدل و همسرش در شبکه های اجتماعی توانسته تعداد مخاطب مناسبی (به نسبت گروه هنر و تجربه) را جذب نماید، حمایت از آثارِ سینماگران جوانی مثل پاکدل می تواند نوید آینده ای روشن تر و رقابتی تر در سینمای ایران را دهد.



فیلم با سکانسی جذاب آغاز می شود، راننده ای در حال رانندگی در جاده ای خلوت و جنگلی در شمال کشور است، رادیوی ماشین آهنگی شاد به زبان گیلگی پخش می کند و راننده با عجله می راند. دست های راننده خونی است... پس از این که تیتراژ بر این زمینه گذشت، مرد راننده با عابری تصادف می کند و پس از آن خود منحرف شده و به درختی می خورد، گویا هر دو مرده اند... پس از آن عبارتِ "دیروز" بر صفحه نقش می بندد.

ماجرا از دیروزِ حادثه شروع می شود، 2 داستان یکی درباره ی یک زن و دخترش که برای عکاسی از شهر بیرون زده اند و دیگری درباره یک پزشکِ بیهوشی که به دلیل بیماری قصد جنگل کرده. ماشین مادر و دختر خراب است  و در میانه ی راه خاموش می شود و پزشک که پیاده در حال طیِ مسیرِ جاده است آن ها را می بیند و به آنها کمک می کند... پزشک در جنگل گم می شود و هیزم شکنی آشنا می شود، هیزم شکن پزشک را به کلبه ی جنگلی اش می برد و در ادامه اتفاق های هولناکی رقم می خورد.

در میانه های فیلم داستانی جدید آغاز می شود، دو دوست که یکی از آنها شاگرد مکانیک است، یکی از ماشین های تعمیرگاه ( که اتفاقا ماشینِ همان مادر و دختر بالاست) را می دزدد و به اسکله ای متروکه می روند و قرار است با قایق موتوری به خارج روند، آن هم با کیسه ای پر از پول، مشاجره ای در می گیرد و یکی از این دو دوست دیگری را به قتل می رساند و در ادامه مدام روحِ او را کنار خود می بینید، اینجاست که به طور رسمی ایده ی فیلم "اسکیزوفرنی" رخ می نماید. در ادامه، فیلم آنقدر سرنخ از موضوع می دهد که ریتم خوب گذشته را نابود می کند. 

هر چه قدر سعی شده به موضوعِ مادر و دختر یا حتی پزشک فیلم و هم نشینی آنها با افراد خیالی و ارواح تاکید شود و شخصیت پردازی آنها با وسواس انجام شده ، در بخش دو دوست ماجرا سرسری رها شده. از گذشته ی آنها می دانیم که هم مدرسه ای بوده اند و یکی از آنها به واسطه ی نامِ خانوادگی اش؛ "پروانه" مورد تمسخر دوستانش قرار می گرفته؛ همین... چه شده این همه پول به دست آورده اند، چه شده با این همه پول نیازمند دزدیدن یک ماشین آن هم از مکانیکی شده اند ، چه شده...

نقطه ضعف دیگرِ فردا لهجه است، وقتی لوکیشن ، موسیقی، آب و هوا و حتی دیالوگ های تو متاثر از فضای شمال کشور است، خوب نیست کسانی که از کودکی در آنحا بزرگ شده اند لهجه ی معیار را بهتر از مسافرانِ تهرانی صحبت کنند. البته اگر هیچ اشاره ای به مکان نمی شد شاید می شد قبول کرد با داستانی بی مکان رو به رو هستیم، ولی عباراتی مثل تهران ، ارس و... مستقیما در فیلم گفته می شد.

فیلم تا قبل از مطرح شدنِ داستان دو دوست ضرب آهنگی سریع و جذاب دارد، انبوهی از سوالات ولی سکانس های دو دوست با وجودِ بازیِ خوب امیررضا دلاوری دارای ریتمی کند، خسته کننده و تکراری است که حوصله سربر می شود؛ شاید پرداختِ بیشتر به داستان پزشک و حادثه ای نکردن بیش از حدِّ فیلم میتوانست کمکی به بهبود روندِ داستانی باشد.

فردا فیلم شجاعی است، موضوعِ هم نشینی با اوهام خود موضوعی قابل توجه و کار است، ولی باید در بستر داستانِ مناسب مورد استفاده قرار بگیرد که متاسفانه در فردا، فیلم نامه قربانی این مسئله شده بود،کارگردانی و تصویربرداری خوب بودند و انتخاب لوکیشن های فیلم برداری هم قابل تقدیر.

نهنگ عنبر

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۹ ق.ظ


نهنگ عنبر فیلم ویژه ای است؛ کارگردان آن سامان مقدم است که اتفاقا سابقه ی ساخت آثار کمدی ، مانند مکس و سریال شمس الاماره را در کارنامه دارد؛ این کار سامان مقدم اما کمدی ای واقع گرا و مبتنی بر حقایق و روند های جاری در تاریخ معاصر ایران است، شاید از این نظرِ واقع گرایی قابل مقایسه با فیلم قبلی اش ،مکس، باشد.


خلاصه داستان

ارژنگ(رضا عطاران) فردی 50 ساله است ، زندگی او مالامال حوادث و تلخی هایی بوده، فیلم روایتگر سال های کودکی ، جوانی و میانسالی اوست که در همه ی این برهه ها در فراق عشق جوانی اش متحمل رنج میشود و مورد بی توجهی های او قرار می گیرد. 


نقدو بررسی ( امتیاز 8.5 از 10)

آنچه امروزه در سینمای ایران خود مایه ی مسرت و شادی است ، دیدنِ فیلم هایی با موضوعاتی ورای ملودرام های اجتماعی است. کمدی بودن فیلم خود کمک شایانی به جذب مخاطب و رضایت آنها از این فیلم کرده.

 بازی خلاقانه متنوع و دوست داشتنی رضا عطاران که روایتگر دوره های مختلفی از زندگی یک انسان به شدت متغیر است بسیار خوب از کار درآمده. مهناز افشار و ویشکا آسایش هم به عنوان نقش های مکمکل رضا عطاران توانسته اند به روند کلی داستان کمک کنند.

اما به نظر میرسد حضور ویشکا آسایش به عنوان زنی مقتدر ، یک دنده و محکم کمی تکراری شده و نیاز است این بازیگر اندکی به کارهایش تنوع دهد؛ امّا به طور کلی بازی ها خوب است و سامان مقدم توانسته بازی دلخواه را از بازیگران توانمندش بگیرد.

ویژگی مثبتی که من در این فیلم دیدم پرداختن به ایرانِ قبل 57 ورای حادثه های تلخ و شیرین انقلاب و یا مسائل سیاسی است. برای من که آن دوران را ندیده ام ، بسیار جذاب بود تا روندِ زندگی یک خانواده ی متوسط سال 40تا50 تهرانی را ببینم که نهنگ عنبر به خوبی از پس آن برآمده بود.

استفاده از جنگ ، حوادث قبل و بعد آن ، ایست های بازرسی ، ادغام شهربانی و ژاندارمری و... ؛ این ها همه دست نویسندگان فیلم نامه را باز گذاشته بود تا کمدیِ دلخواهشان را از موقعیت ها و دیالوگ های رد و بدل شده بین شخصیت ها ی متنوع آن دوران بسازند.

برای شخص من انتهای فیلم کمی آزار دهنده است، مطلوب من، انتهایی با همان پرشِ عطاران بود که البته پایانی تلخ حساب میشود ؛ ولی پایانِ کنونی بسیار کشدار است و  جذابیت بخش های انتهایی فیلم را به مخاطره کشانده است.



سخن پایانی

فیلمی خوب که ارزش 90 دقیقه نشستن و دیدن را دارد و کمدی تلخ و واقع گرا که روایتگر نسلی است که در کوران حوادث 40 سالِ اخیر ایران دچارِ تغییر و تحول های بسیار شده. 

پس از دیدن این فیلم در سینمای ملت ؛ تماشاگران راضی به نظر میرسیدند، مراجعه نظرات بینندگان این فیلم در شبکه های اجتماعی هم تا حدودی گواهی بر رضایت مخاطب و شادمان شدنشان از دیدن فیلمِ جدیدِ سامانِ مقدم بود.