علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلاخ خانه شماره 5

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

سلّاخ خانه شماره پنج درباره "بیلی پیل گریم" است که در زمان چندپاره شده، وقتی به عنوانِ دستیار کشیش به جنگ دوم جهانی رفت و آنجا آنقدر آشفته بود که حتی نتوانست کشیش خود را پیدا کند، آنگاه با آن ظاهرِ آشفته و درهمش تنها ماند با سه تفنگدار؛ و ویلی.. بچه ای که در آخر بچه گی اش است و زیرِ شال گردن گرمش یادش رفته که جنگ چقدر سرد است. سلاخ خانه شماره پنج درباره هولناکی جنگ است...

کتاب آنقدر آشفته است که به خوبی آشفتگیِ فضایش را منتقل می کند، چند پارِگی زمان روایتِ خطی کتاب را از میان برده، کورت ونه گات که خود در جنگ جهانی دوم حضور داشته و بمباران درسدن و اتفاقات قبل و بعد آن را با تمام وجودش لمس کرده، بسیار ظریف به جنگ پرداخته، جنگی ترسناک، سرد و بی رحم.

یادداشتی بر فیلم فردا

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ

فیلمِ فردا نخستین تجربه مهدی پاکدل و ایمان افشاریان در قامتِ کارگردان سینماست. فیلمی که در گروه هنر و تجربه اکران می شود و به لطفِ تبلیغات و دعوتِ مهدی پاکدل و همسرش در شبکه های اجتماعی توانسته تعداد مخاطب مناسبی (به نسبت گروه هنر و تجربه) را جذب نماید، حمایت از آثارِ سینماگران جوانی مثل پاکدل می تواند نوید آینده ای روشن تر و رقابتی تر در سینمای ایران را دهد.



فیلم با سکانسی جذاب آغاز می شود، راننده ای در حال رانندگی در جاده ای خلوت و جنگلی در شمال کشور است، رادیوی ماشین آهنگی شاد به زبان گیلگی پخش می کند و راننده با عجله می راند. دست های راننده خونی است... پس از این که تیتراژ بر این زمینه گذشت، مرد راننده با عابری تصادف می کند و پس از آن خود منحرف شده و به درختی می خورد، گویا هر دو مرده اند... پس از آن عبارتِ "دیروز" بر صفحه نقش می بندد.

ماجرا از دیروزِ حادثه شروع می شود، 2 داستان یکی درباره ی یک زن و دخترش که برای عکاسی از شهر بیرون زده اند و دیگری درباره یک پزشکِ بیهوشی که به دلیل بیماری قصد جنگل کرده. ماشین مادر و دختر خراب است  و در میانه ی راه خاموش می شود و پزشک که پیاده در حال طیِ مسیرِ جاده است آن ها را می بیند و به آنها کمک می کند... پزشک در جنگل گم می شود و هیزم شکنی آشنا می شود، هیزم شکن پزشک را به کلبه ی جنگلی اش می برد و در ادامه اتفاق های هولناکی رقم می خورد.

در میانه های فیلم داستانی جدید آغاز می شود، دو دوست که یکی از آنها شاگرد مکانیک است، یکی از ماشین های تعمیرگاه ( که اتفاقا ماشینِ همان مادر و دختر بالاست) را می دزدد و به اسکله ای متروکه می روند و قرار است با قایق موتوری به خارج روند، آن هم با کیسه ای پر از پول، مشاجره ای در می گیرد و یکی از این دو دوست دیگری را به قتل می رساند و در ادامه مدام روحِ او را کنار خود می بینید، اینجاست که به طور رسمی ایده ی فیلم "اسکیزوفرنی" رخ می نماید. در ادامه، فیلم آنقدر سرنخ از موضوع می دهد که ریتم خوب گذشته را نابود می کند. 

هر چه قدر سعی شده به موضوعِ مادر و دختر یا حتی پزشک فیلم و هم نشینی آنها با افراد خیالی و ارواح تاکید شود و شخصیت پردازی آنها با وسواس انجام شده ، در بخش دو دوست ماجرا سرسری رها شده. از گذشته ی آنها می دانیم که هم مدرسه ای بوده اند و یکی از آنها به واسطه ی نامِ خانوادگی اش؛ "پروانه" مورد تمسخر دوستانش قرار می گرفته؛ همین... چه شده این همه پول به دست آورده اند، چه شده با این همه پول نیازمند دزدیدن یک ماشین آن هم از مکانیکی شده اند ، چه شده...

نقطه ضعف دیگرِ فردا لهجه است، وقتی لوکیشن ، موسیقی، آب و هوا و حتی دیالوگ های تو متاثر از فضای شمال کشور است، خوب نیست کسانی که از کودکی در آنحا بزرگ شده اند لهجه ی معیار را بهتر از مسافرانِ تهرانی صحبت کنند. البته اگر هیچ اشاره ای به مکان نمی شد شاید می شد قبول کرد با داستانی بی مکان رو به رو هستیم، ولی عباراتی مثل تهران ، ارس و... مستقیما در فیلم گفته می شد.

فیلم تا قبل از مطرح شدنِ داستان دو دوست ضرب آهنگی سریع و جذاب دارد، انبوهی از سوالات ولی سکانس های دو دوست با وجودِ بازیِ خوب امیررضا دلاوری دارای ریتمی کند، خسته کننده و تکراری است که حوصله سربر می شود؛ شاید پرداختِ بیشتر به داستان پزشک و حادثه ای نکردن بیش از حدِّ فیلم میتوانست کمکی به بهبود روندِ داستانی باشد.

فردا فیلم شجاعی است، موضوعِ هم نشینی با اوهام خود موضوعی قابل توجه و کار است، ولی باید در بستر داستانِ مناسب مورد استفاده قرار بگیرد که متاسفانه در فردا، فیلم نامه قربانی این مسئله شده بود،کارگردانی و تصویربرداری خوب بودند و انتخاب لوکیشن های فیلم برداری هم قابل تقدیر.

یادداشتی بر فیلم Fury

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ

 فیلم با انتهای یک جنگ آغاز می شود. ماشین های جنگی زمین گیر شده اند و دود از همه جا بر می خیزد؛ از آنسوی تصویر اسب سواری می آید که سوار بر اسب سفیدی است، مقتدرانه بر ویرانه ها و اجساد برجای مانده از نیروهای دشمن نگاه می کند و گشت می زند، ناگهان سربازی از دشمن که کمین کرده  از روی تانکی به او حمله ور میشود و بی رحمانه او را می کشد، ولی مهربانانه اسب را نوازش و رها می کند...



فیلم درباره ی یک گروه از ارتش آمریکاست که مسئول  هدایتِ  یک تانک هستند ، تانکِ "خشم" و سه نوع تیپ اصلی دارند، مشابه فیلم "نجات سرباز رایان" ، اول ، فرمانده ای در برابر دشمن مقتدر و در برابر دوست مهربان که البته تا حدی خشن تر از تام هنکس است. دسته ی دوم سربازانی متعهد ولی بازیگوش هستند، نمادِ انسان های عادی. گاه شجاعت های بی نظیری دارند، گاه نافرمانی های همیشگی. و فحش و ناسزا و لطیفه می گویند... و دسته ی سوم سربازی جوان است که کارش در جای دیگری است و به هر دلیلی به این گروه وصل شده. او از کشتن می ترسد، و از جنگ تنفر دارد. وجه تمایز این فیلم با "نجات سرباز رایان"ِ استیون اسپیلبرگ همین شخصیتِ آخر است. در این فیلم رایان و سربازِ بی تجربه یکی شده اند و به شکل قهرمان نهایی درآمده اند.

بازیِ لوگن لرمانِ جوان در نقشِ سرباز نورمن قابل قبول و باور پذیر است. البته سنّ و سال او به تنهایی دلیل خوبی برای ترسش از کشتن و جنگ است و دلیل نداشت نویسنده مشابه الگویش از شگردِ آموزش برای جای دیگر استفاده کند. امّا بازی برد پیت. او دوباره پس از 5 سال نقشِ یک گروهبانِ مقتدر و شجاع را بازی کرده است، دقیقا مشابهِ آنچه در "حرامزاده های لعنتی" از او دیده بودیم، به نظر کارگردان برای خلق کاراکتر او زحمت چندانی نکشیده و همان شخصیت را دوباره بازآفرینی کرده. حتی حالات چهره و ظاهر پیت نیز مشابه نقشش در حرامزاده های بی آبرو است.

فیلم در نشان دادنِ خشونتِ جنگ از هیچ تلاشی فروگذار نگرده، بخش های مختلف بدن جنگجویان ، اجسادی که هنوز به ما نگاه می کنند و بدن هایی کفِ جاده که پامالِ ماشین های جنگی می شوند... شاید بتوان نقطه ضعفِ جدی فیلم را صحنه هایِ دفاع از تقاطعی دانست که باید حفظ می شد، این مقاومت و دفاع ، هرگز مانند "نجات سرباز رایان" هوشمندانه و قابل باور نیست، بسیار واضح است که نتیجه ی نبرد چیست و اصرارِ بر ادامه ی آن کمی از بارِ حماسی اش می کاهد. همچنین شخصیت اصلی (برد پیت) پس از اصابت چند تیر مدت زیادی زنده می ماند که غیر قابل قبول و غیر واقعی می باشد.

فیلمی دیگر از جنگ جهانی دوم، جنگی ویران کننده در تاریخ معاصر که در ذهنِ بشر جاودانه شده است، خود دست مایه ی داستان ها و فیلم های مختلفی شده، فیلم "خشم" نیز یکی از این فیلم هاست، البته نتوانسته به روایتی بدیع و جدید برسد ، ولی با این حال فیلمی است در مذمت جنگ و در ستایش دلاوری های سربازان.