اولین برخورد...
امروز مطابق اطلاعیه ی دانشگاه تهران ، برای آیین ورودی دانشجویان جدید به قصد دانشگاه حرکت کردم ، پس از گذر از امتحانِ پر بلای خط ۴ و خورد و خاک شیر شدن ، ساعت ۸ بود که چشممان به جمال سر در ورودی دانشگاه تهران روشن شد، از آنجا از اولیا جدا شدیم و آنها به سمت مراسمی که برایشان در نظر گرفته شده بود رفتند و ما زیر سقفٍ نماز جمعه منتظر پذیرش ماندیم.
بعد از یک ساعتی کارهای پذیرش من و سایر هم رشته ای ها تمام شد و فرصتی بود تا با دانشگاه بیشتر آشنا شویم ، راهنمایان ، دانشجو های سال بالایی معدن بودند که خیلی فشرده و MP3 میخواستند مهم ترین نکاتی که به ذهنشان میرسد را به ما منتقل کنند ، این که سال اول در پردیس ۱ فنی علوم مهندسی میخوانیم ، این که ریاضی ۱ نیفتیم ، این که سلف پردیس علوم از بقیه سلف ها بهتر است و... ، در این بین فرصتی شد که دوستِ سال بالایی از جمعیت بپرسد "اصلا میدونید معدن چیه یا همینجوری زدین اومدین؟!"
در کمال ناباوری پاسخ یک چیز بود و آن سکوتِ جمع بود! دوست سال بالایی که تاسف از چهره اش مشخص بود و البته بسیار هم آماده ی چنین پاسخی بود (احتمالا بر حسب تجربه) گفت درست می شین... پس این ماجرا دوباره فیل من یادِ هندستونِ آموزش کرد و سوال های کهنه باز به سراغم آمد.
خوب ، جدای از تعارف رشته ی معدن در پلان های اولیه خیلی از دانشجوهایش نبوده است، بنابراین شاید این بی اطلاعی یا حتی به ظاهر "اجبار" تنها منحصر به این رشته باشد، اما بحث آنجا مهم می شود که به این سوال پاسخ بدهیم که رتبه ی ۱ کنکور نیز ، آیا در این چرخه ی اجبار شریک نبوده است؟ آیا او کاملا آگاهانه دانشگاه ، رشته و حوزه ی کاری آینده اش را انتخاب کرده است؟
یکی از دوستانم به شدت به رشته ی صنایع علاقه داشت ، با رتبه اش به راحتی صنایع دانشگاه امیرکبیر قبول می شد ، اما پس از اعلام نتایج که از او پرسیدم چرا فلان رشته ی شریف ، گفت دانشگاه... آیا او نیز گرفتار این چرخه ی معیوب نشده است؟ با این تفاوت که در چارچوبی به ظاهر بازتر می پندارد که قادر به تصمیم گیری آزاد تر است؟