علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

طبقه بندی موضوعی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا علمدار» ثبت شده است

تفکر و دین ، کلاس های جدا؟!

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

هشدار: این متن توسط دانش آموزی نوشته شده است که ۲ ماه از پایان تحصیلش گذشته و واقعا یک کمی درباره ی فضای آموزشی فکر کرده و فقط دو سه کتاب درباره ی تربیت و آموزش و این چیزها خوانده.

---------------------------------------------------------------------------

از سوی آنها که دغدغه ی دین دارند و معتقدند باید دانش آموزانی دین مدار تربیت کنیم بسیار شنیده ایم که می گویند دینی اصلا نباید درس باشد. بلکه معلم باید در هر رشته ای که فعالیت می کند آن چنان معتقد و دین مدار باشد و این دین مداری در طرح درس و رفتارش متجلی باشد که نیاز به معرفت اسلامی در دانش آموزان را به طور کلی پوشش دهد.

در جلسه ی افتتاحیه ی کلاس های آموزش معلمان جوان آقای حازم فریپور که کل سیستم علامه حلی به اسمش قسم می خورد ، گفت که معلم باید منش درست داشته باشد و دانش آموزان این منش را مورد توجه قرار می دهند و او هم معتقد بود تعلیم و تربیت ۲ مقوله ی جدا نیستند و هر دو به معنی education باید موازی با هم و با کمک هم ادامه یابند.

نارسایی های سیستم آموزشی ایران تا حد زیادی واضح است و همه به آن اذعان دارند. این که آموزش های مدنی در این سیستم جایی ندارد، این که کارِ گروهی به دانش آموزان آموزش داده نمی شود این که دانش آموزان فارغ التخصیل این سیستم متفکر نیستند و... در وجود مشکلات تقریبا هیچ کس شک ندارد اما نحوه ی برخورد با آنها خود محل اختلاف جدی شده است،

هم سیستم علامه حلی که قالبا تمرکزش را بر روی دوره راهنمایی (متوسط یک) گذاشته و اغلب توان و انرژی حلی برای این دوره گذاشته می شود و هم آموزش و پرورش برای پوشش دادن نقاط ضعف عدیده ای که داشتیم اقدام به ایجاد دروسی نظیر تفکر و سبک زندگی کرده اند. در آموزش و پرورش کتابی با این نام ایجاد شده است و در سیستم علامه حلی هم نهضتی به نام پویش آغاز شده است که اقدام به برگزاری کلاس هایی با محتوای بازی و خلاقانه برای آموزش نکته هایی مثل تفکر انتقادی ، قانون پذیری و ... می کند.

نکته ی جالب و عجیب این بار این است ، از نظر من این بار آموزش و پرورش و سیستم علامه حلی این بار با هم یک تصمیم اشتباه گرفته اند و این جالب است! این دو که معمولا کارد و پنیر هستند این بار دست به عملی زده اند که باعث شگفتی است. بر اساس بسیار اندک مطالعه ام و مشاهداتم از سیستم های آموزشی غربی کلاسی مستقل به نام تفکر یا برای آموزش دادن فرهنگ رفتار اجتماعی از نظر من بی معنی است. آنچه درست است به اعتقاد من ارائه های این نکات مفید در هر درس است.

سوال جدی من این است، سیستمی که معتقد است دینی نباید درس جدا باشد و معلم و طرح درسش خود باید غنای معرفتی لازم را در هر درس داشته باشد چگونه است که معتقد به برگزاری کلاس هایی و حتی ایجاد سیستمی برای آموزش جدای سبک زندگی و تفکر و رفتارهای اجتماعی می کند؟!

یادداشتی بر فیلم"بی خوابی"

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ب.ظ

بی خوابی درباره ی کارگاهی اهل کالیفرنیا به همراه همکارش است که برای یاری رساندن به یک پرونده ی مرموز جنایی به آلاسکا می روند. پرونده درباره ی قتل دختر نوجوانی است که با ضرب و شتم کشته شده است و جسدش به دقت پاک سازی شده است تا مدرک جرم اندکی برای کارآگاه ها باقی بماند. کارآگاه دورمر(آل پاچینو) که به حل کردن سریع پرونده های دشوار شهره است مسئول رسیدگی به این پرونده می شود.

در جریان تحقیقات و هنگامی که دورمر و همکاران بسیار به دستگیری قاتل نزدیک شده بودند قاتل می گریزد و در تعقیب و گریز و مهِ شدیدِ آلاسکا ، دورمر به همکار خود شلیک می کند و او در دم می میمرد. دورمر که در سال های فعالیتش اعتبار زیادی کسب کرده است و همچنین بازرس های پلیس به شدت دنبال کشف نقطه ای منفی در کارنامه ی او هستند تصمیم می گیرد که علت مرگ همکارش را شلیکِ متهم جلوه دهد.

در ادامه ی فیلم دورمر قاتل را شناسایی می کند ولی قاتل که متوجه شده است دورمر همکارش را کشته و به شدت از افشای آن پرهیز می کند او را تهدید می کند و با اون توافق می کند که هیچ کدام دیگری را لو ندهدند و در عوض دوست پسر دختر کشته شده را قاتل جلوه دهند... فیلم با این خط جلو می رود و در انتهای داستان دورمر و قاتل یکدیگر را می کشند و همه چیز مشخص می شود.

بی خوابی چهارمین اثر کریستوفر نولان است که در ژانر جنایی ساخته شده است و باز تولید فیلمی به همین نام محصول ۱۹۹۷ است. مشابه آنچه در فالویینگ یا ممنتو دیده بودیم نولان سرنخی از سوژه ی اصلی یا دغدغه ی جاری فیلم را در جای جای اثر باقی گذاشته است. الیافی که به خون آغشته می شوند و سرخ و سرخ می شوند...

فیلم ،نور خورشیدِ آلاسکا را به عنوان سایه ی شوم گناه و عذاب بر سر دورمر نشان می دهد، او که اشتباهی بی سابقه در عمر کاری اش انجام می دهد تا زمان مرگش از آن آسوده نمی شود. انتخاب آل پاچینو به عنوان بازیگر نقش دورمر از نکات برجسته فیلم است. آل پاچینو توانسته بازی کم نقص و مثل همیشه با تسلط را ارائه دهد.

فیلمی جنایی و معماگونه از کریستوفر نولان که اثر شاخص و خوبی است.


یادداشتی بر "تقدیم به رم با عشق"

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۲۱ ب.ظ

فیلم درباره ی رم است. آنچنان که از اسم فیلم پیداست  ادای دینی است به شهر باستانی و افسانه ای رم که میعادگاه عشاق  است. اما آنچه در این شهر روایت می شود داستان هایی موازی با یکدیگر است درباره ی جوانانی عاشق پیشه از آمریکا و ایتالیا که به خاطر این شهر افسانه ای با هم آشنا می شوند و درگیر مسائل خاصی مانند عشق دوم و خیانت و... می گردند.

داستان اصلی فیلم که خود آلن هم جزیی از آن است ؛ ماجرای دختری آمریکایی است که برای گذراندن تعطیلات به رم سفر می کند و آنجا با پسری ایتالیایی آشنا می شود و مقدمات نامزدی و ازدواج این دو مهیا می شود و پدر و مادر دختر از آمریکا به رم می آیند و در این میان ماجراهایی از برخورد دو خانواده پیش می آید و آخر هم با پایانی خوش به اتمام می رسد.

فیلم به طرز عجیبی مشکل فیلم نامه دارد. وودی آلن که به واسطه ی کارهای منحصر به فردش شهره است این بار نتوانسته فیلم نامه ای باورپذیر و منطقی ارائه دهد؛ صرفا حرف هایی است پراکنده درباره ی شهری که دوست داشته است درباره ی آن حرفی بزند. آنچه از نام فیلم به ذهن می رسد داستانی است عاشقانه اما در واقع ملقمه ای است از خیانت، دروغ و دیالوگ هایی برای جذاب کردن این داستان نچسب.

تاکید فیلم ساز بر نشان دادن جنبه های فرهنگ دوست داشتنی ایتالیا مانند معماری منحصربفرد ، اپرا و غذاهای ایتالیایی و دوست داشتنی بودن رم به حدی زیاد است که از پرداختن درست به شخصیت های داستان سر باز می زند. نمونه اش شخصیت الک بالداوین است که با آن پرستیژ همیشگی اش نقش یک معمار معروف را بازی می کند. آیا او خیالی است از میانسالی های ایزنبرگ؟ نمی دانم ؛ البته این ندانستن کمکی به جذابیت و ایجاد کشمکش میان داستان و مخاطب نکرده است.

استفاده از روبرتو بنینی در نقش فردی عادی از طبقه ی متوسط و بهره بردن از شیرینی ذاتی او خود دلیلی بر تاکید کارگردان بر جنبه های کمدی اثر باشد ولی این بخش نیز نتوانتسه است موفقیت چندانی داشته باشد. نمی دانم صحنه های مربوط به اجرای اپرا زیر دوش حمام باید باعث خنده شود یا نه ولی آن چه به نظر می رسد برنامه ی چندانی برای خنداندن مخاطب وجود ندارد.

اما ۲ نکته ی مثبت فیلم را می توان لوکیشن دوست داشتنی و روایت زیبای آلن از شهر رم دانست و هم چنین موسیقی متن خوب این فیلم که کاملا با لوکیشن و هدف فیلم همراه است و کمک شایانی به القای حس صحنه های گوناگون می کند.

یادداشتی بر " آگوست در بخش اوسیج"

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

فیلم درباره ی زوجی کهنسال است، آن ها که سال هاست با هم زندگی کرده اند به لحظات آخر زندگی مشترکشان نزدیک می شوند، پیرمرد در حال استخدام پرستاری است و زندگی شان را برای او توضیح می دهد، همسر او مبتلا به سرطان دهان است و خرده گیر و معتاد به داروهای اعصاب. چندی بعد پیرمرد غیبش می زند، دخترانش و خواهرِِ پیرزن برای دل داری دادن و قوت قلب بودن پیش او می آیند که خبر می رسد پیرمرد خود کشی کرده است.

داستان درباره ی بازگشت دختران و دوباره جمع شدن این خانواده است، آن هم در بخش اوسیج ایالت اکلاهاما ، منطقه ای خلوت و غیر قابل تحمل برای دختران. در این مدت عقده های چندساله باز می شوند و از رازهای مگوی این چند سالِ خانواده صحبت به میان می آید. آخر سر این مشکلات حل نشده باقی می ماند و همه می روند و این بار پیرزن تنها می ماند و پرستارٍ سرخ پوستش.

فیلم از نظر بازی فوق العاده است، در راس بازیگران این فیلم مطابق معمول مریل استریپ عالی ظاهر شده است. او نقش پیرزنی مریض و معتاد به داروهای اعصاب را به خوبی در آورده است. تسلط او به کلام و لحن به او اجازه داده است احساسات مربوط به شخصیتش را به خوبی اجرا کند ؛ همچنین بازی جولیا رابرتس در نقش باربارا ( دختر بزگتر خانواده ) هم به شدت تحسین آمیز است. او نیز زنی مقتدر است که در کشمکش های زندگی شخصی اش به بن بست رسیده است و دوست دارد با احیای مادر و خانواده اش بار مسئولیت مدیریت خانواده را با موفقیت به دوش بکشد.

فیلم خود بیانگر خانواده های متزلزل آمریکا و شکاف نسل هاست. خانواده های سنتی که به منطقه ای کم جمعیت و غیر جذاب متعهد بوده اند و فرزندان آن ها که سرخورده از سال های کودکی و نوجوانی شان از این منطقه رفته اند و خود تشکیل خانواده داده اند و حالا با نسل بعدی شان در کشمکش هستند. فیلم پر از خیانت، دروغ و پیچیدگی های ناشی از بی صداقتی است که پس از سال ها و به دنبال پدر خانواده مطرح می شوند.

اما نقاط ضعف فیلم را شاید بتوان عدم پرداخت درست شخصیت های جانبی دانست. لحظاتی از فیلم به هر یک از افراد حاضر می پردازد و بعد آن شخصیت رها می شود و فیلم دیگر کاری با او ندارد. چارلز کوچولو کجا زندگی می کند، شغلش چیست ، چرا انقدر مهجور است؟ هنرمند است؟ شعر می گوید و می نوازد... خواهر کوچک تر چگونه زنی است؟ ولنگار است؟ اهل عیش است؟ چطور این قدر مهربان است؟ چرا او رفته است؟ و... سوال هایی است که فیلم سر نخی از پاسخ آنها به هما نمی دهد،

به طور کلی آگوست در بخش اوسیج؛ فیلمی است در جایی به دور از زرق و برق های شهر های مدرن ایالات متحده و روایت گر ۳ نسل و برخوردشان با یکدیگر و فضای پیرامونی شان.


یادداشتی بر فیلم بانوی آهنین

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ

مارگارت تاچر نخست وزیر فقید بریتانیا در سال ۱۹۲۵ در خانواده ای کاسب پیشه ولی متوسط به دنیا آمد. از جوانی وارد سیاست شد و سرانجام در سال ۱۹۷۹ با شعار بهبود اوضاع اقتصادی از سوی حزب محافظه کار روانه ی خانه ی شماره ۱۰ خیابان داون شد.

مارگارت تاچر به خاطر سیاست های سخت گیرانه و برخورد های خشن با اتحادیه ها ی کارگری و سازمان های مدنی و همچنین اجرای اصلاحات گسترده در صنعت و اقتصاد بریتانیا که عده ای آن را باعث تضعیف جدی اقتصاد بریتانیا و قشر ضعیف جامعه (مانند کارگران) می دانند ؛ به بانوی آهنین مشهور شده بود.

اما موافقان وی ؛ نقش و عملکرد او در حال بحران های بین المللی مانند کنترل کمونیسم، جنگ فارکلند و روابط حسنه با ایالات متحده و همچنین اجرای اصلاحات اقتصادیش را پایه و اساسِ حفظ ساختار بریتانیا تا کنون می دانند. او که یکی از طولانی ترین دوران قدرت را در بین نخست وزیران بریتانیا داشت در پی گسترش اعتراضات در سال ۱۹۹۰ از سمت خود کناره گرفت و ۲۳ سال بعد در سن ۸۷ سالگی درگذشت.



فیلم بانوی آهنین ساخته ی فیلیدا لوید کارگردان بریتانیایی است و درباره ی زندگی مارگارت تاچر. مریل استریپ در یک ایفای نقش فوق العاده در نقش تاچر ظاهر می شود و بسیار هم تحسین برانگیز و استادانه ایفای نقش می کند. فیلم از حضور تاچرِ کهن سال در یک سوپر مارکت آغاز می شود ؛ جایی که تاچر از تورم و بالا رفتن قیمت شیر متعجب می شود. (اشاره ای به میراث تاچر…).

فیلم روایتگر سال های انتهایی حیاتٍ تاچر است و خاطرات او از جوانی اش و سال های ورود به سیاست تا کناره گیری اش از نخست وزیری به یادش می آید  و مخاطب در این یادآوری ها با او همراه می شود، اما آنچه اهمیت دارد تمرکز بیش از حد فیلم روی خود شخصیت تاچر است به حدی که از بیان هر چند اجمالی اتفاقات پیرامونی تاچر و این که او در چه بستر هایی به قدرت رسیده است خودداری می کند.

کارگردان در مصاحبه ای با یورونیوز گفته است که سعی کرده روایتش از مارگارت تاچر منصفانه باشد ؛ اما به هر صورت آنچه می بینیم نگاهی تحسین آمیز به رهبری است که درباره ی میراث او سوال هایی مطرح است که شاید پاسخ دقیق به آنها سال ها طول بکشد؛ آنچه مشخص است او آن چنان منفور است که در هنگام مرگش عده ای پایکوبی می کنند و آن چنان موثر که عده ای او را معمار بریتانیای نوین می دانند.


آمریکا

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ

فرانتس کافکا نویسنده آلمانی که به اذعان خیلی از کارشناسان بهترین نویسنده قرن بیستمی آلمان است. او به جهتِ زبان خاص و نگاه نا امیدانه اش به فضای اطرافش بسیار ویژه شده است. اولین کتاب او نیز آمریکا نام دارد که ناتمام رها شده است. داستانی است درباره پسری ۱۵،۱۶ ساله به نام کارل که به علت مشکلاتی که در وطن خویش داشته است سوار کشتی می شود و به سمت نیویورک حرکت می کند. 

کارل از همان ابتدای سفر با مشکلات ناشی از سرمایه داری و نگاه ابزاری به کارگر مواجه می شود و کافکا با وسواس فراوانی این خط فکری را تا انتهای ناتمام داستان ادامه می دهد، شاید ذات وحشی و خشن این نظام است که در آخر کارل را مجبور به حضور تئاتری کرد او از همان ابتدا نسبت به شرایط عجیب آمریکا غریبه بود.

دید کافکا به وضوح درباره جامعه و محیط آمریکای دهه های اول قرن بیستم منفی و به شدت نقادانه است؛ عده ی زیادی این را ناشی از دیدگاه های چپِ کافکا و انتقاد ایدئولوژیکش نسبت به سیاست های لیبرال و سرمایه داری میدانند اما آنچه پر وضوح است نگاه کافکا در کنار روایت خود هنر و سینمای آمریکا از دهه های آغازین قرن گذشته هر ۲ بر جامعه ای به شدت رقابتی و صنعتی و بی رحم که مهاجرین بی شماری به دنبال تصبیت جایگاه خود می گردند صحه می گذارد.


سختی و آسانی سیستم عامل ها! (۱:موبایل)

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ

چند روز اخیر در گیر و دار خرید گوشی همراه برای عزیزی بودم ، نظر خانواده خرید گوشی ای اندرویدی بود و من خرید گوشی ای ساخت ماکروسافت (مشابه گوشی خودم) را پیشنهاد می کردم . دلیلم هم قیمت بسیار مناسب و کاربردی بودن این گوشی ها بود. اما با مخالفت شدیدی از همه جهت مواجه شدم، چون همه معتقد بودند کار با ویندوز فون برای کسی که تا بحال با گوشی های هوشمند کار نکرده دشوار خواهد بود.

ادعای مایکروسافت این است، ویندوز فون بسیار سریع است ، همچنین زوی این حقیقت که این سیستم عامل سریع تزین در میان هم نوعانش برای ارسال و دریافت ایمیل است ، به نبرد تبلیغاتی با رقبای خویش می رود، منتقدان اما می گویند ایمیل به خودی خود در عصر حاضر کاربردی نیست و دیگر فعالیت ها با گوشی های هوشمد و تبلت ها اکنون اصالت بیشتری یافته است.

یک منوی ساده دو بخشی با یک صفحه اصلی که شامل کاشی هایی برای دسترسی سزیع تر به امکانات تلفن است و بخش دیگر لیست ساده ای که اپلیکیشن ها را به ترتیب حروف الفبا نشان می دهد، ماکروسافت معتقد است زاه رستگازی این است، اما گوگل که اکثریت مطلق بازار سیستم عامل های موبایل را در اختیار دارد ، ایده و نظر دیگری دازد، در حالت پیش فزض اندروید چندین فضا برای قرار دادن ویجت ها و اپلیکیشن ها دارد.

این که کدام یک از این ها کار و استفاده از سیستم عامل را راحت تر می کند، واقعا مشخص نیست، زیرا پاسخ به این پرسش تا حد زیادی وابسته به عادات ماست

"آینده قدرت"

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ

برای کلاسِ "در آمریکا چه می گذرد" ِ راهنمایی حلی2 ، سری به چند کتاب فروشی زدم تا کتابی درباره ساختار های سیاسی ، اقتصادی ایالات متحده بخرم. در میانِ نگاهی که به کتاب ها می انداختم به سختی کتابی درباره آمریکا و سیاست ها و روش هایش و یا حتی افتصادِ جهانی قرن 21می پیدا می شد و اکثر کتاب ها مربوط به مارکس و سوسیالیسم و تئوری های سیاسی ، اقتصادی ِ چپ بود. در این میان توجهم به کتابی با عنوانِ "آینده قدرت" جلب شد.

من در نگارش کتابی کوتاه کوشیده‌ام تا شیوه‌ای بیش‌تر دست‌یافتنی و ملموس برای خواننده‌ای هوشمند، تا مخاطبی دانشمند، را برگزینم. سعی من بر این بوده که مفاهیم را، ضمن کندوکاوی در آیندهٔ قدرت امریکا، به شیوه‌ای عملی برای دیگر کشورها نیز بسط و تفصیل دهم. چه مشکلاتی بر سر راه تبدیل منابع قدرت به راهبردهایی زایندهٔ نتایج دلخواه وجود دارند؟ مشکلات تندروی در مسیر دستیابی به اهداف جهانی و کندروی در بسیج منابع داخلی کدام‌اند؟ توازن بین این دو چگونه ممکن است؟ تحول وجوه گوناگون قدرت در قرن حاضر چگونه است و این تحول چه نقشی در تعریف و توصیف بُردی راهبردی دارد؟ در عصر اینترنت چه بر سر قدرت امریکا، یا قدرت چین، یا قدرت بازیگرانی غیر از دولت‌ها خواهد آمد؟ هیچ فصل‌الخطابی در رابطه با مفهوم جدل‌برانگیز قدرت وجود ندارد، اما گریزی از سخن گفتن در این باره نیز نیست. امید من این است که با شفاف‌تر کردن این مقال، گشایندهٔ منظری فراگیرتر به افق‌های راهبردی باشم ـ این منظر چه بسا همان قدرت هوشمند باشد.

کتاب به قلم جوزف نای ،مشاور سابق کاخِ سفید در دوره ی بیل کلیتون است. نثرِ کتاب روان است و علاوه بر ارائه ی پیش بینی ها و مبناهای نظری ، از مثال های نزدیک به زمانِ حاضر و ملموس نیز بهره می برد. او که انتقاداتِ صریحی نسبت به سیاست های کاخِ سفید در دوره ی نومحافظه کاران دارد می کوشد جایگاهِ آینده ایالات متحده و چالش های پیش روی این کشور خصوصا در برابر چین را در قرنِ حاضر را حدس بزند و راهکارهایی برای بهبود این جایگاه ارائه دهد.

البته آنچه برای من جای سوال دارد، این است آیا در نسخه ی اصلی کتاب به زبان انگلیسی نیز اشاره ای به مسائل خاورمیانه و کنش های ایران، اسرائیل ، عربستان سعودی و... نشده است؟ یا در ترجمه ی فارسی کتاب است که این اشاره ها دیده نمی شود؟

به هرحال کتاب خوبی است برای درکی نسبی از مفهوم قدرت در جامعه جهانی و عملکرد ابرقدرت ها در حفظ و گسترش آن.

نام کتاب: آینده قدرت

نویسنده: جوزف نای ، ترجمه: احمد عزیزی

انتشارات: نشر نی

چاپ دوم، 1392 ، 16هزار تومان

یادداشتی بر "دورانِ عاشقی"

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ب.ظ

دورانِ عاشقیِ علیرضا رئیسیان درامی است اجتماعی که بر تمِ چند ساله ی سینمای ایران یعنی خیانت برپا شده است، دوران عاشقی سعی کرده است دید متفاوتی داشته باشد ولی نه تنها در این راه موفق نبوده بلکه به مانندِ گذشتگان خویش تصویری نا دقیق ، شعارگونه وبی مغز از مسئله ی خیانت ارائه می دهد.

فیلم با خانه ی لیلا حاتمی آغاز می شود، گفت و گوی زنی به نام زندی که می گوید رابطه اش با شوهرش فقط یک بچه کم دارد و آرام آرام متوجه می شویم بحثِ زنی صیغه ای است که شوهرِ زن اختیار کرده و حالا بچه دار شده و بیتا(لیلا حاتمی) وکالتش را بر عهده دارد تا حق و حقوقش را از مرد گویا پولدار و صاحب نفوذ بگیرد.

داستان تا حدی با همین مردِ پولدار و زنِ صیغه ای اش که قرار است حق و حقوقش را بگیرد ادامه پیدا می کند و در این بین گریزی هم به مسائل به شدت بی ربط می زند، از ازدواج های الکی و بر پایه ی "فان" گرفته تا تغییر جنسیت... به نظر می رسد حرف هایی در گلوی فیلمساز در حوزه ی مسائل جنسیت، ازدواج ، زناشویی و ... گیر کرده که دوست داشته همه اش را در فیلم بیان کند که حاصل ، چندین و چند سکانس بی ربط به موضوعِ اصلی فیلم است.

مسئله ای که به شدت آزار دهنده است، بازی های تکراری بازیگران است، گویی استفاده کردن از شخصیت های از قبل ساخته شده تبدیل به عادتی برای فیلم سازان ما شده است، بیتا(لیلا حاتمی) همان سیمینِ جدایی است؛ فرهاد اصلانی آنچنان در فیلم هایی مثل زندگی خصوصی" تو دل برو و دلنشین بازی کرده که کسی خیلی هوس نمی کند چیز دیگری از او بخواهد. ظاهر او که در این فیلم پولداری تازه به دوران رسیده است که درآمد اصلی اش بازی با ارز و کارهای گوناگون دیگری است در مقابلِ خواهرش قرار می گیرد که هنرمندی اندیشمند است که معلوم نیست اینان از چه زمانی از هم این چنین جدا افتاده اند، دلیل تفاوتشان چیست و... ؛ همچنین موضوعی حل نشده برای 20 سال پیش هم میان این 2 وجود دارد که مشخص نیست درباره ی چیست، درباره ی شوهرِ سابق خواهر است یا موضوعی است مالی و یا... ؛پاسخ ندادن به پرسش هایی که واقعا می تواند جواب های مختلفی داشته باشد نیز از هنر های تازه ابداع شده در سینمای ایران است.

پرداختن به تناقض های عرفی، دینی و قانونیِ ناشی از پدیده هایی مثل خیانت، ازدواج موقت، چند همسری و... بسیار پسندیده و لازم است، ولی ورود به این حوزه ها بسیار سخت و مسئولیت آور است، چون روایت های نادقیقی مثل این فیلم می تواند ارتباط خویش با مخاطب را تا حدود زیادی لکه دار کند.


یادداشتی بر فیلم فردا

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ

فیلمِ فردا نخستین تجربه مهدی پاکدل و ایمان افشاریان در قامتِ کارگردان سینماست. فیلمی که در گروه هنر و تجربه اکران می شود و به لطفِ تبلیغات و دعوتِ مهدی پاکدل و همسرش در شبکه های اجتماعی توانسته تعداد مخاطب مناسبی (به نسبت گروه هنر و تجربه) را جذب نماید، حمایت از آثارِ سینماگران جوانی مثل پاکدل می تواند نوید آینده ای روشن تر و رقابتی تر در سینمای ایران را دهد.



فیلم با سکانسی جذاب آغاز می شود، راننده ای در حال رانندگی در جاده ای خلوت و جنگلی در شمال کشور است، رادیوی ماشین آهنگی شاد به زبان گیلگی پخش می کند و راننده با عجله می راند. دست های راننده خونی است... پس از این که تیتراژ بر این زمینه گذشت، مرد راننده با عابری تصادف می کند و پس از آن خود منحرف شده و به درختی می خورد، گویا هر دو مرده اند... پس از آن عبارتِ "دیروز" بر صفحه نقش می بندد.

ماجرا از دیروزِ حادثه شروع می شود، 2 داستان یکی درباره ی یک زن و دخترش که برای عکاسی از شهر بیرون زده اند و دیگری درباره یک پزشکِ بیهوشی که به دلیل بیماری قصد جنگل کرده. ماشین مادر و دختر خراب است  و در میانه ی راه خاموش می شود و پزشک که پیاده در حال طیِ مسیرِ جاده است آن ها را می بیند و به آنها کمک می کند... پزشک در جنگل گم می شود و هیزم شکنی آشنا می شود، هیزم شکن پزشک را به کلبه ی جنگلی اش می برد و در ادامه اتفاق های هولناکی رقم می خورد.

در میانه های فیلم داستانی جدید آغاز می شود، دو دوست که یکی از آنها شاگرد مکانیک است، یکی از ماشین های تعمیرگاه ( که اتفاقا ماشینِ همان مادر و دختر بالاست) را می دزدد و به اسکله ای متروکه می روند و قرار است با قایق موتوری به خارج روند، آن هم با کیسه ای پر از پول، مشاجره ای در می گیرد و یکی از این دو دوست دیگری را به قتل می رساند و در ادامه مدام روحِ او را کنار خود می بینید، اینجاست که به طور رسمی ایده ی فیلم "اسکیزوفرنی" رخ می نماید. در ادامه، فیلم آنقدر سرنخ از موضوع می دهد که ریتم خوب گذشته را نابود می کند. 

هر چه قدر سعی شده به موضوعِ مادر و دختر یا حتی پزشک فیلم و هم نشینی آنها با افراد خیالی و ارواح تاکید شود و شخصیت پردازی آنها با وسواس انجام شده ، در بخش دو دوست ماجرا سرسری رها شده. از گذشته ی آنها می دانیم که هم مدرسه ای بوده اند و یکی از آنها به واسطه ی نامِ خانوادگی اش؛ "پروانه" مورد تمسخر دوستانش قرار می گرفته؛ همین... چه شده این همه پول به دست آورده اند، چه شده با این همه پول نیازمند دزدیدن یک ماشین آن هم از مکانیکی شده اند ، چه شده...

نقطه ضعف دیگرِ فردا لهجه است، وقتی لوکیشن ، موسیقی، آب و هوا و حتی دیالوگ های تو متاثر از فضای شمال کشور است، خوب نیست کسانی که از کودکی در آنحا بزرگ شده اند لهجه ی معیار را بهتر از مسافرانِ تهرانی صحبت کنند. البته اگر هیچ اشاره ای به مکان نمی شد شاید می شد قبول کرد با داستانی بی مکان رو به رو هستیم، ولی عباراتی مثل تهران ، ارس و... مستقیما در فیلم گفته می شد.

فیلم تا قبل از مطرح شدنِ داستان دو دوست ضرب آهنگی سریع و جذاب دارد، انبوهی از سوالات ولی سکانس های دو دوست با وجودِ بازیِ خوب امیررضا دلاوری دارای ریتمی کند، خسته کننده و تکراری است که حوصله سربر می شود؛ شاید پرداختِ بیشتر به داستان پزشک و حادثه ای نکردن بیش از حدِّ فیلم میتوانست کمکی به بهبود روندِ داستانی باشد.

فردا فیلم شجاعی است، موضوعِ هم نشینی با اوهام خود موضوعی قابل توجه و کار است، ولی باید در بستر داستانِ مناسب مورد استفاده قرار بگیرد که متاسفانه در فردا، فیلم نامه قربانی این مسئله شده بود،کارگردانی و تصویربرداری خوب بودند و انتخاب لوکیشن های فیلم برداری هم قابل تقدیر.