آن مرد بزرگ
چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۱۴ ب.ظ
اصلا شرایط مناسبی نبود ، چند صد نفر زیر سقفی متعلق به عهد قاجار وسط تابستان بدون خنک کننده نشسته بودند ، فرش نبود ، زیرانداز به غایت سفت و ناجور بود ، کنار مسجد ساندویچ فروشی بود که بوی هات داگش کل مراسم را پر کرده بود. اینها مهم نبود ، همه آماده نشسته بودند...
منبرش را با نکته شروع کرد ، نه اولش تکه ای انداخت نه شوخی ای کرد ، عادی صحبت می کرد... و مردم شاید دقیقا ژرفای حرفش را متوجه نمی شدند ولی آرام آرام اشک میریختند... ناگهان گفت ، مرجعیت به کنار ، روحانیت به کنار می خواهم روضه بخوانم
و روضه خواند و این آخرین شب بیست و یکم عمرش بود.
ما پای منبر مردی نشسته بودیم که دیشب رفته، هنوز هم فکر می کنم با او آن شب حال دیگری داشتم و افسوس که آن حال هرگز نخواهد بود.