علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

نوشته هایی پراکنده درباره چیزهایی که فکر می کنم باید بگویم!

علیرضا

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

طبقه بندی موضوعی

آن مرد بزرگ

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۱۴ ب.ظ

اصلا شرایط مناسبی نبود ، چند صد نفر زیر سقفی متعلق به عهد قاجار وسط تابستان بدون خنک کننده نشسته بودند ، فرش نبود ، زیرانداز به غایت سفت و ناجور بود ، کنار مسجد ساندویچ فروشی بود که بوی هات داگش کل مراسم را پر کرده بود. اینها مهم نبود ، همه آماده نشسته بودند...

منبرش را با نکته شروع کرد ، نه اولش تکه ای انداخت نه شوخی ای کرد ، عادی صحبت می کرد... و مردم شاید دقیقا ژرفای حرفش را متوجه نمی شدند ولی آرام آرام اشک میریختند... ناگهان گفت ، مرجعیت به کنار ، روحانیت به کنار  می خواهم روضه بخوانم

 و روضه خواند و این آخرین شب بیست و یکم عمرش بود.

ما پای منبر مردی نشسته بودیم که دیشب رفته، هنوز هم فکر می کنم با او آن شب حال دیگری داشتم و افسوس که آن حال هرگز نخواهد بود. 



آقامجتبی تهرانی

نظرات  (۱)

یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی